« به تَرک عشق ، اگر چه نصیحتِ بد نیست
مرا مگو ، که همه بَنگ بَنگِ پنبهزنی[1]است
کسی که عشق ندارد ، اگر ز من پرسی
نمُرده است ، ولی زندهاش ز بیکفنی است
اگر که پاسخ ِ ناعاشقی نگفتم فاش
نه حق به اوست ، که اینَش نشانِ تودهنی است
بیا به گوشهء ویرانِ عشق بنشینیم
که پادشاهِ دو عالم شدن ، ز بیوطنی است
تَبَر چه میشکنی؟ از سر ِ[2]شکستن بُت؟
شکستن بُتِ کفّار ِ دهر ، خودشکنی است
اگر چه در شبِ شعر و حضور اهل ادب
زبان دلکش من ، ذوالفقار بوالْحَسَنی است ،
به پیش اهل هنر ، شعر ، خفّتیغماست
که کوه سر به فلک ، محترم ز بیسخنی است »
شعر از: حیدر یغما
[1]= کنایه از بیهودگی و بیفایده بودن.
[2]= از سر ِ : برای ، به منظور ، به عنوان.