زلال که باشی، آسمان در توست...

یادداشت‌ها شعر و موسیقی علمی زندگی نکات

یادداشت‌ها شعر و موسیقی علمی زندگی نکات

زلال که باشی، آسمان در توست...
نویسندگان

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

زلال که باشی، آسمان در توست... - غلبه بر مشکلات ( عبرت و آموزنده)

کشاورزی الاغ پیری داشت. یک روز اتفاقی الاغ او به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز باتفاق مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک میریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش را تکان میداد و زیر پایش میریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی میکرد روی خاکها بایستد.

روستاییان همینطور برای زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستاییان از چاه بیرون آمد ...

نتیجه اخلاقی:مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۱ ، ۱۹:۲۴
جواد مالدار

یک برنامه نویس هنگامی که در ساحل قدم میزد، یک چراغ پیدا کرد. با مالیدن چراغ، جنی ظاهر شد و گفت: "من پرقدرت ترین جن عالم هستم و میتوانم هر آرزوی تو را برآورده کنم اما فقط یک آرزو".

برنامه نویس نقشه ای را باز کرد و گفت: "من دوست دارم صلحی منصفانه و پایدار در بین مردم خاورمیانه برقرار شود".

جن گفت: "خدای من، مطمئن نیستم بتوانم این کار را انجام بدهم. این مردم از اول تاریخ با هم در جنگ بوده اند و هستند، من هر کاری میتوانم انجام بدهم، به غیر از این یکی که خارج از توان من است".

برنامه نویس گفت: "من یک برنامه نویس هستم و برنامه هایم کاربران زیادی دارد. آرزو میکنم که تمام کاربران از برنامه هایم راضی بوده و تغییرات منطقی را خواستار باشند".

جن فکری کرد و گفت: "میشه اون نقشه قبلی رو یکبار دیگه ببینم؟"

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۱ ، ۲۳:۴۳
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - رابطه کش شلوار و پیشرفت‎ ( فرهنگ و اجتماعی)

طرف نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!

خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش، خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ  ، ازش جلو زد!
دیگه پاک قاطی میکنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.

همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، باز یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!
طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار. خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، طرف پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: "آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل ما رو خوابوندی؟!"

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: "والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه واستادی... آخه ... کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت ..."

نتیجه اخلاقی:اگه میبینید بعضیها در کمال بی استعدادی، پیشرفتهای قابل ملاحظه ایی دارند، ببینید کش شلوارشان به کجای یک مدیر گیر کرده است.

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۱ ، ۱۹:۲۵
جواد مالدار

سه مهندس مایکروسافت و سه کارمند اپل با قطار عازم یک سفر به قصد حضور در یک کنفرانس کامپیوتری بودند. در ایستگاه قطار، هر یک از مهندسین مایکروسافت یک بلیط تهیه کردند در حالیکه کارمندان اپل فقط یک بلیط خریدند.

یکی از مهندسین مایکروسافت از کارمندان اپل سؤال کرد: "چطور سه نفر با یک بلیط سفر می کنند؟!"

یکی از کارمندان اپل جواب داد: "نگاه کن تا یاد بگیری!"

همه آنها سوار بر قطار شدند. مهندسین مایکروسافت هر یک بر روی صندلیهای خود نشستند، اما کارمندان اپل هر سه به دستشویی رفته و درب را پشت سر خود قفل کردند. خیلی زود پس از خروج قطار از ایستگاه ، مأمور قطار مشغول جمع آوری بلیطها میشود. او به درب دستشویی زده و میگوید: "لطفاً بلیط"

درب دستشویی کمی باز شده و یک دست با بلیطی از آن خارج میشود. مأمور بلیط را گرفته و به راه خود ادامه میدهد.

مهندسین مایکروسافت با دیدن این روش به توافق میرسند که راه خوبی است. بنابراین هنگام بازگشت از کنفرانس تصمیم میگیرند، همان کار را کرده و در هزینه ها صرفه جویی کنند. در ایستگاه قطار آنها تنها یک بلیط خریداری میکنند ولی در کمال تعجب متوجه میشوند که کارمندان اپل اصلاً بلیطی خریداری نکردند.

یکی از مهندسین مایکروسافت از آنها سؤال میکند: "چطور بدون بلیط سفر خواهید کرد؟!"

یکی از کارمندان اپل میگوید: "نگاه کن تا یاد بگیری."

هنگامی که قطار حرکت کرد، سه مهندسین مایکروسافت هر سه در یک دستشویی جمع شده و درب را قفل کردند. کارمندان اپل نیز به دستشویی دیگر میروند.

بعد از زمان کوتاهی، یکی از کارمندان اپل از دستشویی خارج شده و به دستشویی که مهندسین مایکروسافت در آن بودند، رفته و درب میزند و میگوید:

" بلیط لطفاً "

۰ نظر ۱۳ تیر ۹۱ ، ۰۰:۱۲
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - دنیای شب (حیدر یغما)

« در بیابانهای نیشابور ، در یلدای شب

پرتو روی تو را میجویم از دلهای شب

بر امید روز دیدار تو هر شب تا سحر

میروم با اختر شبگرد ، پا در پای شب

گر کسی دلهای شب را بشکفد بیند منم

چون شناباز اسیر موج در دریای شب

بس که میسوزم چو کوه آتشم ، در صورتیک

اشکها بر صورتم یخ بست از سرمای شب

نور در ماه و صفا در پرتو مهتاب نیست

بس که دود آه من پیچید در سیمای شب

باز امشب یاد چشم مست تو در جام من

زهر میریزد به جای باده از مینای شب

اشک میبارم به حال چشم خود، کو بی جهت

آبیاری میکند شب تا سحر، صحرای شب

بس که تنها مینشینم، هر که میبیند مرا

گوید: اسراری است، اندر کار این تنهای شب

ایمن از تهدید سنگ اندازها شد پیکرم

تا به رویم باز شد یک روزن از درهای شب

شعر یغماناتمام و آفتاب صبحگاه

باز بیشرمانه ویران میکند دنیای شب »

شعر از: حیدر یغما

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۱ ، ۱۹:۳۸
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - گل صداقت و راستگویی (عبرت و آموزنده)

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان ، شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری را سزاوار خود انتخاب نماید.
وقتی خدمتکار پیر قصر ، ماجرا را شنید به شدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دختر خدمتکار گفت که او هم تصمیم دارد به آن مهمانی برود.
مادرش گفت: "تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا."
دختر جواب داد: "میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم."
روز موعود فرا رسید و شاهزاده خطاب به دختران چنین گفت: "به هر یک از شما دانه ای میدهم. هر کسی که بتواند در مدت شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین میشود."
دختر خدمتکار هم دانه را گرفت و آن را در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانهای بسیاری مشورت کرد و شیوه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نرویید.
سرانجام روز انتخاب و هنگام ملاقات با شاهزاده فرا رسید.
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران نیز هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام نمود:

"دختر خدمتکار ، همسر آینده اوست."
همه دختران اعتراض کردند چرا شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است؟!
شاهزاده توضیح داد: "این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور میکند: "گل صداقت ..."
"همه آن دانه هایی که به شما دادم ، عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود. !!!"

"برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو"

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۱ ، ۱۸:۵۸
جواد مالدار