زلال که باشی، آسمان در توست...

یادداشت‌ها شعر و موسیقی علمی زندگی نکات

یادداشت‌ها شعر و موسیقی علمی زندگی نکات

زلال که باشی، آسمان در توست...
نویسندگان

۱۲ مطلب با موضوع «عبرت و آموزنده» ثبت شده است

فکر می‌کنم همه مردم ، آمده و نیامده(خلق‌شده و خلق‌نشده) ، کلمه "ایکاش" را در فرهنگ لغات خود دارند. در واقع این واژه را خودشان آفریدند تا در مواقعی که خواستند به کار ببرند(حالا یکی کمتر ، یکی بیشتر)؛ حتی کسانی که رضایت کاری دارند از این قاعده مستثنی نمی‌شوند و نتیجه همه رفتارهایمان خلاصه می‌شود به «ایکاش» ؛

...حتی مدتها پیش در جایی خوانده بودم که ما آدمها همیشه بدنبال کسی بوده و هستیم تا همه تقصیرات رخ داده را به گردنش بیندازیم و تلاش نمی‌کنیم نزد خود فیدبک برای کارهای خودمان داشته باشیم.

خوب که نگاه می‌کنم معادلات و جوابهایش را کامل می‌بینم ولی قرار نیست که همه‌مان معادله بدانیم و یا بتوانیم جوابها را پیدا کنیم، این وسط «ایکاش» راحت‌ترین و پرکاربردترین لغت است و صد البته یک جایگزین غیرمنطقی است.

(به یاد سینا ؛ در عصر دوشنبه 23 آذرماه 1394 خورشیدی)

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۸:۳۲
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - آهای مداد رنگی‌ها ، به یاد هم باشید (عبرت و آموزنده)

"آهای مداد رنگی‌ها ، به یاد هم باشید"

مداد رنگی‌ها همگی مشغول بودند ، به جز مداد سفید،

هیچکس به او کار نمی‌داد ، همه می‌گفتند: "تو به هیچ دردی نمیخوری...،"

یک شب که مداد رنگی‌ها توی سیاهی شب گم شده بودند،

مداد سفید تا صبح ماه کشید، مهتاب کشید، و آنقدر ستاره کشید که

کوچک و کوچک‌تر شد.

صبح توی جعبه مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد...

به یاد هم باشیم ، فردا حتماً خواهد آمد، اما شاید فردا ما در کنار هم نباشیم...

۰ نظر ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۵۰
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - بیچاره گرگ (عبرت و آموزنده)

گرگی عاشق آهویی شد؛

تمام دندانهایش را کشید که او را نخورد،

آهوی او رفت...

حالا او مانده و بره‌هایی که یکی یکی به صف می‌شوند

و گرگ فقط با حسرت نگاهشان می‌کند...

۰ نظر ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۳۱
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - تفاوت در کجاست؟ (عبرت و آموزنده)

بارانکه می‌بارد،

همهء پرنده‌ها به دنبال سرپناه‌اند،

اماعقاببرای اجتناب از خیس شدن،

بالاتر از ابرهاپروازمی‌کند،

این دیدگاه است که تفاوت را خلق می‌کند...

۰ نظر ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۷:۳۲
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - سرانجام کار ( عبرت و آموزنده)

مَرد پلیدی، در آستانه مرگ، کنار دروازه‌ی دوزخ به فرشته‌ای برمی‌خورد.فرشته به او می‌گوید: فقط کافی است در زندگی‌ات یک کار خوب انجام داده باشی، و همانیاری‌ات می‌کند... خوب فکر کن.

مرد به یاد می‌آورد که یکبار، هنگامی که در جنگلی راه میرفت، عنکبوتی را سر راهش دید وراهش را کج کرد تا آن را له نکند.

فرشته لبخند میزند و تار عنکبوتی از آسمان فرود می‌آید تا مرد بتواند از راهآن به بهشت صعودکند. گروهی از محکومان دیگر نیز از تار عنکبوت استفادهمیکنند و شروع میکنند به بالا رفتن ازآن... اما مرد، از ترس پاره شدن تار، به سوی آنها برمی‌گردد و آنها را هُل می‌دهد. در همینلحظه، تار پاره میشود، و مرد بار دیگر به دوزخ برمی‌گردد…

صدای فرشته را می‌شنود که: " افسوس، خودخواهی‌ات تنها کار خوبی را که انجام داده بودی،به پلیدی تبدیل کرد."

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۲ ، ۱۷:۰۸
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - قول پدر (عبرت و آموزنده)

در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو دهم ریشتر ، بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.

در این میان پدری دیوانه‌وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.

با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد:"پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود."و اشک از چشمانش سرازیر شد.

با وجود توده آوار و انبوه ویرانی‌ها ، کمک به افراد زیر آوار ناممکن به نظر میرسید اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می‌آورد.

او دقیقاً روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می‌پیمودند تمرکز کرد و با به خاطرآوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.

والدین دیگر در حال ناله و زاری بودند و او را نیز ملامت میکردند که کار بی‌فایده‌ای انجام میدهد.

مأموران آتش‌نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:"آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟"

هشت ساعت به کندن ادامه داد. دوازده ساعت ... بیست و چهار ساعت ... سی و شش ساعت و بالأخره در سی و هشتمین ساعت ، سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد:

"پسرم!"

جواب شنید:"پدر من اینجا هستم... پدر ، من به بچه‌ها گفتم نگران نباشید... پدرم حتماً ما را نجات خواهد داد. پدر! شما به قول‌تان عمل کردید."

پدر پرسید:"وضع آنجا چطور است؟؟"

پسر پاسخ داد:"ما 14 نفر هستیم ، ما زخمی ، گرسنه و تشنه ایم... وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد."

"پسرم بیا بیرون."

"نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می‌آورید و هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند."

۰ نظر ۲۰ دی ۹۱ ، ۰۷:۳۶
جواد مالدار

دو روز مانده به پایان جهان

تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است

تقویمش پرشده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود

پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد

داد زد و بد و بیراه گفت،

خدا سکوت کرد

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت،

خدا سکوت کرد

آسمان و زمین را به هم ریخت،

خدا سکوت کرد

به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید،

خدا سکوت کرد

کفر گفت و سجاده دور انداخت،

خدا سکوت کرد

دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد،

خدا سکوتش را شکست و گفت:

"عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت،

تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی،

تنها یک روز دیگر باقیست، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن"

لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار میتوان کرد؟..."

خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند،

گویی هزار سال زیسته است

و آنکه امروزش را در نمی‌یابد،

هزار سال هم به کارش نمی‌آید"

آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:

"حالا برو و یک روز زندگی کن"

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما

می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود،

می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد،

قدری ایستاد، بعد با خودش گفت:

"وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟

بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم..."

آن وقت شروع به دویدن کرد

زندگی را به سر و رویش پاشید

زندگی را نوشید

و زندگی را بویید

چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود

می‌تواند بال بزند

می‌تواند پا روی خورشید بگذارد

می‌تواند...

او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد

زمینی را مالک نشد

مقامی را به دست نیاورد

اما...

اما در همان یک روز

دست بر پوست درختی کشید

روی چمن خوابید

کفش دوزکی را تماشا کرد

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید

و

به آنهایی که او را نمی‌شناختند سلام کرد

و

برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد

او در همان یک روز آشتی کرد

و

خندید و سبک شد لذت برد

و

سرشار شد و بخشید

عاشق شد و عبور کرد و تمام شد

او همان یک روز زندگی کرد

فردای آن روز فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند:

"امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست"

پس بدانید که:

زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛

اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم،

اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد،

عرض یا چگونگی آن است.

امروز را از دست ندهید،

آیا ضمانتی برای طلوع خورشید فردا وجود دارد؟

۰ نظر ۱۱ مهر ۹۱ ، ۰۱:۱۱
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - غلبه بر مشکلات ( عبرت و آموزنده)

کشاورزی الاغ پیری داشت. یک روز اتفاقی الاغ او به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز باتفاق مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.

مردم با سطل روی سر الاغ خاک میریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش را تکان میداد و زیر پایش میریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی میکرد روی خاکها بایستد.

روستاییان همینطور برای زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستاییان از چاه بیرون آمد ...

نتیجه اخلاقی:مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود.

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۱ ، ۱۹:۲۴
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - گل صداقت و راستگویی (عبرت و آموزنده)

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان ، شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری را سزاوار خود انتخاب نماید.
وقتی خدمتکار پیر قصر ، ماجرا را شنید به شدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دختر خدمتکار گفت که او هم تصمیم دارد به آن مهمانی برود.
مادرش گفت: "تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا."
دختر جواب داد: "میدانم هرگز مرا انتخاب نمیکند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم."
روز موعود فرا رسید و شاهزاده خطاب به دختران چنین گفت: "به هر یک از شما دانه ای میدهم. هر کسی که بتواند در مدت شش ماه، زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین میشود."
دختر خدمتکار هم دانه را گرفت و آن را در گلدانی کاشت.
سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد. دختر با باغبانهای بسیاری مشورت کرد و شیوه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، و گلی نرویید.
سرانجام روز انتخاب و هنگام ملاقات با شاهزاده فرا رسید.
دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران نیز هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.
شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام نمود:

"دختر خدمتکار ، همسر آینده اوست."
همه دختران اعتراض کردند چرا شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است؟!
شاهزاده توضیح داد: "این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده، که او را سزاوار همسری امپراطور میکند: "گل صداقت ..."
"همه آن دانه هایی که به شما دادم ، عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آنها سبز شود. !!!"

"برگرفته از کتاب پائولو کوئلیو"

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۱ ، ۱۸:۵۸
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - دل زدگی از شغل (عبرت و آموزنده)

نجار پیری بود که میخواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که میخواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده‌اش لذت ببرد.
کارفرما از این که دید کارگرش میخواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد.

نجار پیر قبول کرد، اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی‌حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار ساختن خانه به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: «این خانه متعلق به توست. این هدیه‌ای است از طرف من برای تو ».

نجار شوک زده شد... مایه تأسف بود...

اگر میدانست که دارد خانه‌ای برای خودش میسازد، مسلماً به گونه‌ای دیگر کارش را انجام میداد.

۰ نظر ۱۹ خرداد ۹۱ ، ۱۱:۲۶
جواد مالدار