زلال که باشی، آسمان در توست...

یادداشت‌ها شعر و موسیقی علمی زندگی نکات

یادداشت‌ها شعر و موسیقی علمی زندگی نکات

زلال که باشی، آسمان در توست...
نویسندگان

من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتای بیتابی میخوام
من از اون وقتای بیتابی میخوام

من میخوام یه دسته گل به آب بدم
آرزوهامو به یک حباب بدم
سیبی از شاخهء حسرت بچینم
بندازم رو آسمون و تاب بدم
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من

من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتای بیتابی میخوام
من از اون وقتای بیتابی میخوام

مث یک دسته گل اقاقیا
دلم آواز میکنه بیا بیا
تو میری پشت علفها گم میشی

من می مونم و گل اقاقیا
من می مونم و گل اقاقیا
گل ایوون بهاره دل من
یه بیابون لاله زار دل من

 

ترانه سرا: فرهاد شیبانی

آهنگساز: فریبرز لاچینی

خواننده: سیمین غانم

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۰ ، ۱۱:۴۶
جواد مالدار

گل گلدون من شکسته در باد

تو بیا تا دلم نکرده فریاد

گل شب بو دیگه شب بو نمی ده

کی گل شب بو رو از شاخه چیده

گوشه ی آسمون پر رنگین کمون

من مث تاریکی تو مثل مهتاب

اگه باد از سر زلف تو نگذره

من میرم گم میشم تو جنگل خواب

گل گلدون من ماه ایوون من

از تو تنها شدم چون ماهی از آب

گل هر آرزو رفته از رنگ و بو

من شدم رودخونه دلم یه مرداب

آسمون آبی میشه اما گل خورشید

رو شاخه های بید دلش می گیره

دره مهتابی میشه اما گل مهتاب

از برکه های خواب بالا نمیره

تو که دست تکون میدی

به ستاره جون میدی

میشکفه گل از گل باغ

وقتی چشمات هم میاد

دو ستاره کم میاد

 می سوزه شقایق از داغ

 

شاعر: فرهاد شیبانی

آهنگساز : فریدون شهبازیان

خواننده : سیمین غانم


۰ نظر ۱۳ آبان ۹۰ ، ۱۱:۲۰
جواد مالدار

از میان تمام تصنیف های عارف شاید تصنیف " از خون جوانان وطن لاله دمیده " مشهورترین باشد. این تصنیف تاریخی، هفتمین تصنیف از مجموعه تصنیف های عارف است. او در مقدمه آن نوشته است...

" این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده است. بواسطه عشقی که حیدرخان عمو اوغلی بدان داشت، میل دارم این تضنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. "

این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران بیاد اولین قربانیان آزادی سروده شده است:

بند یک

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد

دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد

از ابر کرم ، خطه ی ری رشک ختن شد

دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد

چه کجرفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری  ،

نه آیین داری ای چرخ

 

بند دو

از خون جوانان وطن لاله دمیده

از ماتم  سرو  قدشان، سرو خمیده

در سایه  گل بلبل از این غصه  خزیده

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده

چه کجرفتاری ای چرخ ،

 

بند سه

خوابند وکیلان  و خرابند وزیران

بردند به سرقت همه سیم و زر ایران

ما را نگذارند به یک خانه ویران

یارب  بستان  داد فقیران  ز امیران

چه کجرفتاری ای چرخ ،

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری  ،

نه آیین داری ای چرخ

 

بند چهار

از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن

مشتی گرت از خاک  وطن  هست  بسر کن

غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن

اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن

چه کجرفتاری ای چرخ ،

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری  ،

نه آیین داری ای چرخ

 

بند پنج

از دست  عدو  ناله من از سر درد است

اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است

جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است

مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است

چه کجرفتاری ای چرخ،

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری  ،

نه آیین داری ای چرخ

 

بند شش

عارف  ز ازل ، تکیه بر ایام  نداده  است

جز جام، به کس دست، چو خیام  نداده است

دل جز بسر زلف دلارام نداده است

صد زندگی ننگ بیک نام نداده است

چه کجرفتاری ای چرخ،

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری  ،

نه آیین داری  ای چرخ

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۰ ، ۰۳:۱۱
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - درسهای بزرگ که می توان از مورچه ها آموخت (دانستنی ها)

مثلا" مورچه ها را در نظر بگیرید. آیا باور می‌کنید که این موجودات کوچک می‌توانند به ما یاد بدهند که چطور باید زندگی بهتری داشته باشیم؟
از رفتار مورچه‌ها می‌توانیم چهار درس مهم بیاموزیم که به ما برای داشتن زندگی بهتر کمک می‌کنند :
 
1- مورچه‌ها هیچوقت تسلیم نمیشوند. آیا متوجه شده‌اید که چطور مورچه‌ها همیشه به دنبال راهی برای رد شدن از موانع هستند؟ انگشتتان را در راه یک مورچه قرار دهید و آن را دنبال او بکشانید، یا حتی روی او. مدام به دنبال راهی برای عبور از انگشت شما خواهد بود. هیچوقت یکجا نمی‌ایستد و گیج نمی‌ماند. هیچوقت دست از تلاش بر نمی‌دارد و عقب نمی‌کشد.
پس:
همه ما باید یاد بگیریم که اینچنین باشیم. همیشه موانعی در زندگی ما وجود دارد. چالش این است که دست از تلاش برنداریم و به دنبال راه‌های جایگزین برای رسیدن به اهدافمان باشیم.
 
2- مورچه‌ها همه تابستان به فکر زمستان هستند. داستان قدیمی گنجشک و مورچه را یادتان هست؟ در اواسط تابستان، مورچه‌ها به شدت مشغول جمع کردن آذوقه برای زمستان خود هستند، در حالیکه گنجشک برای خود خوش می‌گذراند. مورچه‌ها می‌دانند که تابستان و اوقات خوش برای همیشه نمی‌ماند. بالاخره زمستان می‌آید. این درس خیلی خوبی است.

پس:

وقتی زندگی خوب می‌شود، نباید مغرور شوید و تصور کنید که هیچوقت زندگیتان با شکست روبه‌رو نخواهد شد. با دیگران با ملاطفت و مهربانی رفتار کنید. برای روزهای سخت پس‌انداز کنید و به فکر آینده باشید. و یادتان باشد که اوقات خوب همیشه نیستند اما انسانهای خوب همیشه هستند.
 
3- مورچه‌ها همه زمستان به فکر تابستان هستند. وقتی با سرمای طاقت‌فرسای زمستان مواجه می‌شوند، همیشه به خودشان یادآور می‌شوند که این همیشگی نخواهد بود و بالاخره تابستان فرا می‌رسد. و با اولین اشعه های خورشید تابستان، مورچه‌ها بیرون می‌آیند و آماده کار و تلاش و تفریح هستند.

پس:

وقتی ناراحت و افسرده هستید و وقتی تصور می‌کنید مشکلات تمامی ندارند، خوب است که به خودتان یادآور شوید که این نیز می‌گذرد. اوقات خوش فرا می‌رسد و خیلی مهم است که همیشه رویکردی مثبت به زندگی داشته باشید.
 
4- مورچه‌ها هرچه از توانشان برمی‌آید را انجام می‌دهند. مورچه‌ها چه مقدار غذا در تابستان جمع می‌کنند؟ هرچقدر که بتوانند! این الگوی خیلی خوبی برای کار است. هر چه که از دستتان برمی‌آید را انجام دهید. یک مورچه نگران این نیست که مورچه دیگر چقدر غذا جمع کرده است. عقب نمی‌کشد و به این فکر نمی‌کند که چرا باید اینقدر سخت تلاش کند. از حقوق کم خود هم شکایت نمی‌کند. آنها فقط سهمشان را از کار انجام می‌دهند.

پس:

موفقیت و خوشبختی معمولاً در نتیجه 100% به دست می‌آید. یعنی همه آنچه که در توان دارید را به کار گیرید. اگر به اطرافتان نگاه کنید، افراد موفقی را می‌بینید که با هرچه در توانشان هست زحمت می‌کشند.

پس یادتان نرود که:

1- عقب نکشید.

2- به فکر آینده باشید.

3- مثبت‌اندیش باشید.

4- تا منتهای توان خود تلاش کنید.

و یک درس دیگر هم هست که می‌توانید از مورچه‌ها یاد بگیرید. آیا می‌دانستید که مورچه‌ها می‌توانند شیئی با 20 برابر وزن خود حمل کنند؟ شاید ما هم همینطور باشیم. ما می‌توانیم سختی‌ها را به دوش بکشیم و حجم کارهای سخت و زیاد را مدیریت کنیم. دفعه بعد که چیزی موجب ناراحتیتان شد و تصور کردید که قادر به تحمل آن نیستید، دلسرد نشوید. به آن مورچه کوچک فکر کنید و یادتان باشد که شما هم می‌توانید وزن بیشتری را به دوش بکشید!

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۰ ، ۰۴:۴۱
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - زندگی (شعر)

زندگیبافتن یک قالیست
نه همان نقش و نگاری که خودت میخواهی
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط میبافی
نقشه را خوب ببین!
نکند آخر کار
قالی زندگیت را نخرند...!؟

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۰ ، ۰۴:۴۱
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - چنگیزخان و شاهین (عبرت و آموزنده)

اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ای کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.
اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما میدانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه دقیق سینه شاهین را شکافت.
ولی دیگر جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که در آن بالا برکه آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

۰ نظر ۲۸ مهر ۹۰ ، ۰۴:۴۰
جواد مالدار

آیا تا به حال به مفهوم ضرب المثل های رایج جامعه فکرکرده اید؟ و اینکه ازکجا نشأت گرفته اند و آغاز آنها کجا ممکن است باشد... حتما" اظهار این جمله که: خر ما از کره گی دم نداشت ، را به مراتب شنیده اید و شاید خودتان هم گفته اید. لذا به همین تناسب "یک داستان زیبا" نقل میکنیم و امیدوارم از خواندن آن لذت ببرید...

یک داستان زیبا

مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده.

مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت کرد ( زور زد). دُم از جای کنده آمد. فغان ازصاحب خر برخاست که « تاوان بده! »

مرد به قصد فرار به کوچه‌ای دوید، بن بست یافت. خود را به خانه‌ای درافگند. زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بارحمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد).

خانه خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه‌ای فروجست که در آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی، پدر بیمارش را به انتظار نوبت، در سایۀ دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. «پدرمُرده» نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست.

مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خون ریزان به جمع متعاقبان پیوست.

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی افگند که «دخیلم» (پناهم ده)؛ مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارۀ رسوایی را در جانب داری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.

نخست از یهودی پرسید. گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم. قاضی گفت: دَیتِ مسلمان بر یهودی، نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد.

جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیرهمان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!

و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیۀ سی دینار جریمۀ شکایت بی‌مورد محکوم کرد.

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت: قصاص شرعاً هنگامی جایزاست  که راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالی می‌توان آن زن را به حلال، در فراش (عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. پس طلاق را آماده باش!
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.

قاضی آواز داد:هی!  بایست (وایستا)، که اکنون نوبت توست. صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد کرد: مرا شکایتی نیست. می روم مردانی بیاورم تا شهادت دهند که خر من از کره‌گی دم نداشت.

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۰۸
جواد مالدار

گاهی مطالب ارزنده و قابل تأمل از نظرمان میگذرد که کاملا" با محتوای آن موافقیم و هنگام خواندن آن مطلب سر تأیید تکان میدهیم و مشتاقیم که به نحوی آن را اطلاع رسانی کنیم تا دیگران هم از مضمون آن مطلع شوند. لذا امروز نوشته ای با عنوان فوق پیرامون مبحث "مدیریت" خواندم که مطالعه و بازبینی آن را برای شما - حتی اگر تکراری باشد - خالی از لطف نمیبینم...

بینش تصمیم گیری خوب

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.

سؤال:

اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟

بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور .... ؟ 

در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.

این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره ، جامعه در سیاست و به خصوص در یک جامعه دموکراتیک اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند.

کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.

اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.

مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند.

گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است.

زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار. با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید.

به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست ...

و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۰ ، ۱۹:۵۶
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - لطیفه ، جوک ...

به بزه میگن: چرا زنگولت صدا نمیکنه؟

میگه: گذاشتمش رو ویبره!

۰ نظر ۲۶ تیر ۹۰ ، ۱۱:۵۰
جواد مالدار

« قطار می رود و من نشسته ام به قطار

ز روی سینه من میرود قطار، انگار

مرا به سوی وطن می برد سریع اما

وطن کجاست در آنجا که نیست خانه یار؟

چنان ملول تو گشتم که بر فلک برخاست

ز چرخهای قطارم شرار آتشبار

گرفت جان مرا این ره نشیب و فراز

اگر چه بی خبران را رود همی هموار

به شهر عشق بیا تا کسی نپرسدمان

تو از کدام دیاری من از کدام دیار

اگر زمین و زمان ثبت در قباله توست

در آن دیار که یار تو نیست، پا مگذار

بیا و رشته پیمان ما ببند و برو

قرار کز دل ما برده ای بیا و بیار

قدم به دیدهْ "یغما" بنه به نیشابور

پس از زیارت خیام و مرقد عطار »

شعر از: حیدر یغما

۰ نظر ۱۱ تیر ۹۰ ، ۲۳:۱۵
جواد مالدار