ازتقدیروسرنوشتغمگین نباش ،
چه بسا سگهایی بر روی اجساد شیرها رقصیدند،
شادی کردند، و خود را بزرگ پنداشتند،
ولی نمیدانستند که شیر، همیشه شیر میماند و سگ، همیشه سگ.
ازتقدیروسرنوشتغمگین نباش ،
چه بسا سگهایی بر روی اجساد شیرها رقصیدند،
شادی کردند، و خود را بزرگ پنداشتند،
ولی نمیدانستند که شیر، همیشه شیر میماند و سگ، همیشه سگ.
آزادی - بانو سیمین بهبهانی:
آزادی تنها این نیست که بانوان هموطن خرمن گیسو در باد افشان کنند.
آزادی تنها این نیست که تو با جفت خود در خیابان آزادانه قدم بزنی.
آزادی تنها این نیست که تو نیمه شب ، مست در کنار زایندهرود غزل بخوانی.
آزادی تنها این نیست که بانوان ،
پوست تن را بیهیچ حجابی به بوسهی آفتابِ کنار دریای خزر و خلیج پارس بسپارند.
آزادی تنها این نیست که پسرکی ، لب دخترکی را از سر شوق ناگهان در پیش چشم مردم ببوسد!
...
آزادی این است که نه تو به نیمه عریان بودن دیگری کار داشته باشی ، نه او به حجاب تو!
آزادی این است که نه من به میگساری تو کار داشته باشم ، نه تو به نماز شب من!
آزادی این است که نه من به بیخدایی تو کار داشته باشم و نه تو به خدا داری من.
آزادی این است که نه تو به زور در پی نوشاندن شربت کوثر به من باشی ،
و نه من به زور در پی بخشیدن لذت شراب به تو...
آزادی این است که نه دین من بر تو حکم براند ، نه من تو را بیدین بخوانم.
آزادی این است که نه من تو را با بیدینی تو تکفیر کنم ، و نه تو مرا با دین من تحقیر...
به رفتن که فکر میکنی اتفاقی میافتد که منصرف میشوی،
میخواهی بمانی رفتاری میبینی که انگار باید بروی،
و این بلاتکلیفی خودش کلّی جهنم است...
"سیمین دانشور"
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد.بالاخره پیرمردی با
ریش سفید از جا برخاست و گفت: آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان به راه افتاد و با همچند
قدمی از مسجد دور شدند.
جوان با اشاره به گله گوسفندان ، به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کندو بین
فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خستهشد و به
جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بینشما
هست؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را بهپیش نماز
مسجد دوختند.
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا نگاه میکنید، به عیسی مسیح قسم که باچند رکعت
نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
خواندن این متن کمتر از 2 دقیقه وقت میگیره
بخوان و لذت ببر
به یاد من هم باش....
اومد پیشم ، حالش خیلی عجیب بود ، فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یه سؤال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم ، اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه ، ان شاء الله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست ؟؟!!
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گل مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سؤالت چیه ؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود توی اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم ؟
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم (بمیرم) و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارهای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی
سرتون رو درد نیارم ، من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیرمردا برای همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم
حالا سؤالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خداحافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریباً همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگهبیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم. گفتند:نه
گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند: نه!
خلاصه حاجی ، ما رفتنی هستیم ، وقتش فرقی داره مگه ؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...
بدان و آگاه باش که تو شایسته آنی و از نیک ترین مهربانان هستی
برای آنان که یادشون رفته من رفتنی ام ...
حرص می زنند و دیگران را می آزارند ...
من هم رفتنی ام مرا ببخش از صمیم قلب.
مبلغ اسلامی بود. در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار. تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی میشود و کرایه را میپردازد. راننده بقیه پول را که برمیگرداند 20 سنت اضافه تر میدهد. میگفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه. آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی...
گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم.
پرسیدم بابت چی؟
گفت: میخواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم...
فردا خدمت میرسیم.
تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به من دست داد.
من مشغول خودم بودم در حالی که
داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ...