زلال که باشی، آسمان در توست...

یادداشت‌ها شعر و موسیقی علمی زندگی نکات

یادداشت‌ها شعر و موسیقی علمی زندگی نکات

زلال که باشی، آسمان در توست...
نویسندگان

اعتقاداتمان را چند می فروشیم؟ (اعتقادی)

جمعه, ۲۳ دی ۱۳۹۰، ۰۹:۰۸ ب.ظ

مبلغ اسلامی بود. در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار. تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی میشود و کرایه را میپردازد. راننده بقیه پول را که برمیگرداند 20 سنت اضافه تر میدهد. میگفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه. آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی...

گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت: آقا از شما ممنونم.

پرسیدم بابت چی؟

گفت: میخواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم...

فردا خدمت میرسیم.

تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد، حالی شبیه غش به من دست داد.

من مشغول خودم بودم در حالی که

داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ...

۹۰/۱۰/۲۳
جواد مالدار

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی