بارانکه میبارد،
همهء پرندهها به دنبال سرپناهاند،
اماعقاببرای اجتناب از خیس شدن،
بالاتر از ابرهاپروازمیکند،
این دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند...
بارانکه میبارد،
همهء پرندهها به دنبال سرپناهاند،
اماعقاببرای اجتناب از خیس شدن،
بالاتر از ابرهاپروازمیکند،
این دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند...
سرزمینیاگر
به زندان بدل شد
آن را بسوزانید
و از خاکسترش سرزمینی دیگر برویانید ،
قلبیاگر
آشیان عشق به آزادی نبود
دورش بیندازید
و به جای آن قلبی مصنوعی بکارید!
"لطیف هلمت"
« به تَرک عشق ، اگر چه نصیحتِ بد نیست
مرا مگو ، که همه بَنگ بَنگِ پنبهزنی[1]است
کسی که عشق ندارد ، اگر ز من پرسی
نمُرده است ، ولی زندهاش ز بیکفنی است
اگر که پاسخ ِ ناعاشقی نگفتم فاش
نه حق به اوست ، که اینَش نشانِ تودهنی است
بیا به گوشهء ویرانِ عشق بنشینیم
که پادشاهِ دو عالم شدن ، ز بیوطنی است
تَبَر چه میشکنی؟ از سر ِ[2]شکستن بُت؟
شکستن بُتِ کفّار ِ دهر ، خودشکنی است
اگر چه در شبِ شعر و حضور اهل ادب
زبان دلکش من ، ذوالفقار بوالْحَسَنی است ،
به پیش اهل هنر ، شعر ، خفّتیغماست
که کوه سر به فلک ، محترم ز بیسخنی است »
شعر از: حیدر یغما
[1]= کنایه از بیهودگی و بیفایده بودن.
[2]= از سر ِ : برای ، به منظور ، به عنوان.
اگر فرصت داشتم دوباره کودکم را بزرگ کنم...
اگر فرصت داشتم دوباره کودکم را بزرگ کنم،
به جای آنکه انگشت اشارهام را به طرف او بگیرم،
در کنارش انگشتهایم را در رنگ فرو میبردم و برایش نقاشی میکردم،
اگر فرصت داشتم دوباره کودکم را بزرگ کنم،
به جای غلطگیری، به فکر ایجاد ارتباط بیشتر میبودم،
بیشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم به او نگاه میکردم،
سعی میکردم دربارهاش کمتر بدانم ، اما بیشتر به او توجه کنم،
به جای اصول راه رفتن، اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین میکردم،
از جدی بازیکردن دست برمیداشتم و بازی را جدی میگرفتم،
در مزارع بیشتر میدویدم و به ستارگان بیشتر خیره میشدم،
بیشتر در آغوشش میگرفتم و کمتر او را به زور میکشیدم،
کمتر سخت میگرفتم، و بیشتر تأییدش میکردم،
اول احترام به خود را در او میساختم، و بعد خانه کاشانه را،
و بیشتر از آنچه عشق به قدرت را یادش بدهم،
قدرت عشق را یادش میدادم.
"دایان لومان"
به پاس حضورهلیای عزیزم در زندگی
فروردین ۱۳۹۳ خورشیدی
( باران )
هیچ بارانی را به یاد ندارم
جز آن بارانی
که زیر چتر تو بودم و
خیسام کرد
"لطیف هلمت"
« فکر میکردم مرا بال و پر ِ پرواز نیست
قدرت پرواز دارم ، بالهایم باز نیست
گفتیام از یک سخن گیتی به هم ریزم ، بلی!
آن سخن در سینه دارم ، جرأت ابراز نیست
ادّعای عشق ، کوته کن ، که بر اوج سپهر
راهِ رفتن هست ، امّا جای دستانداز نیست
آن نظر تنگی که اندر من نمیبیند هنر
با خبر از دفتر تقسیم در آغاز نیست
چون مهار رفعت اندر دستِ غیر از ما و توست
آدمی از آسمان گر بگذرد ، اعجاز نیست
ناز کنیغمابه طبع خویش! گر چه روزگار
آنقَدَر مانند تو دارد ، که جای ناز نیست! »
شعر از: حیدر یغما
« عطر گیسوی تواَم کرده معطّر ، نه گلاب
مستم از بادۀ عشق تو ، نه از جام شراب
تیر عشق است که فریاد مرا کرده بلند
هجر یار است که در جان من افکنده عذاب
این که برخیزدم از سینه ، شرار است ، نه آه
وین سرشک است که میریزدم از دیده ، نه آب
رشتهء عهد تو بسته است مرا پای ، نَه چرخ
این ملال است که بفشرده مرا تنگ ، نه خواب
این خروش است که از دل رَوَدم ، نی فریاد
این دل است آنچه از او دود برآید ، نه کباب
شعر از سینهءیغماتَرَود ، نی ز قلم
مطلب از نادیِ الهام بُود ، نی ز کتاب »
شعر از: حیدر یغما
فقط از دو چیز بیزارم،
اول تبری که
شاخهیدرختمیهنم را میبرد
دومدختریکه
دل شاعری را میشکند
به خاطر یکبوسه
"لطیف هلمت"
دستم را بفشار
واژه میبارد و
شعر میچکد،
دستت را میفشارم
پنج شیشه عطر
میشکند میان دستم ...
"لطیف هلمت"
یک ضربالمثل چینی هست که میگه:
" کم رنگترین جوهر از قویترین حافظهها ،
دوامش بیشتر است. "