دستهایم چه پیر و فرتوتند
دست نه ، چوبه های تابوتند
روزی این دستها، نه این بودند
نازک و نرم و نازنین بودند
مانده امروز، زان همه پاکی
زان همه چیرگی و چالاکی
پوستی تیره و چروکیده
استخوانی تکیده، پوکیده
منم و این حصار تنهایی
وای از این روزگار تنهایی
شده نشخوار یادها کارم
خویش را اینچنین میآزارم
گاه زین پیر مانده در زندان
یادکی میکنند فرزندان
گاهی از من سراغ میگیرند
لیک اما ز دیدنم سیرند
سرد و نامهربان و ناهنجار
رفع تکلیف میکنند انگار
چه کنم درد من نمیدانند
خواهش جان من نمیخوانند
بوسه ای از رُخم نمی طلبند
مهربان نیستند، با ادب اند
روزها، روزهای تنهایی است
تا به کی، انتهای تنهایی است؟