زلال که باشی، آسمان در توست...

یادداشت‌ها شعر و موسیقی علمی زندگی نکات

یادداشت‌ها شعر و موسیقی علمی زندگی نکات

زلال که باشی، آسمان در توست...
نویسندگان

۱۵ مطلب با موضوع «فرهنگ و اجتماعی» ثبت شده است

زلال که باشی، آسمان در توست... - به این نکات توجه کن! نظر شما چیه؟ (فرهنگ و اجتماعی)

طنز ، اما واقعی !

روز دوشنبه، مورخه‌ی ۱۰ مرداد ۱۳۹۰، این‌طرف عراق رمضون بود، اون‌طرف افغانستان رمضون، این ‌وسط ایران شعبون!

توی تلویزیون دارن ۲ ساعت در مورد سرویس جاسوسی گوگل صحبت می‌کنند! آخر برنامه که میخواد پست الکترونیک بده آدرس جی میل رو میده!

مجری 20:30 تلویزیون رأس هشت و نیم اومده میگه: با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد بقیه اخبار رو بعد از اذان مغرب به سمع و نظر شما میرسونیم!

کارتون ساختن با موضوع جن و پری و فشار قبر و زندگی پس از مرگ! بعد پشت بسته اش نوشتن "مناسب برای گروه سنی 3 تا 7 سال" . من گنده دیدمش ۳ ماه بغل مامانم خوابم نبرد!

تو مملکتی که کنجد روی نون بربری یه نوع آپشن حساب می‌شه چرا باید فکر چیز دیگه باشیم؟!

تو اتوبوس کتاب گذاشتن ، مجری از طرف می‌پرسه نظرتون راجع به این کار چیه؟ میگه خوبه، هوا گرمه تو اتوبوس باهاش خودمو باد میزنم!

طرف عروسیشو مختلط می‌گیره و توش مشروب سرو می‌کنه ولی تأکید عجیبی داره روی اینکه حتما" عروسیش باید شب تولد یکی از ائمه برگزار شه!

توی تهران، کل جدول مندلیف رو با یه نفس میکشی تو بدن!

پسورد اینترنت وایرلسم رو عوض کردم، همسایمون زنگ زده میگه پسوردتو عوض کردی؟ میگم نه! میگه آخه قبلاً شماره موبایلت بود، الان هرچی میزنم کانکت نمیشم.

رفتم داروخونه میگم پماد ضد خارش میخوام, یارو زیر لب میگه نیگا جوونای این مملکت حال ندارن خودشونو بخارونن!

امشب به خانمم میگم از پای سیستم پاشو میخام ایمیلامو چک کنم . میگه صداتو بیار پایین دیگه از روح الله داداشی که گنده تر نیستی!

خواستگار اومده بابام میگه نمیدونم هر چی خودت میگی؟ منم گفتم نه! میگه تو غلط کردی مگه بحرف توئه!

تبلیغ پارک آبی نشون میدن یارو با شلوار لی و پیراهن مردونه سر میخوره رو سرسره های پارک آبی!

یه عمر رفتیم سینما آخر نفهمیدیم دسته های صندلیش مال خودمونه یا بغل دستیمون!

دختر عمه ام رو تو خیابون با یه پسره دیدم هول شده میگه داداشمه!

توی سریال ستایش ، زنه به شوهرش میگه: باردارم! شوهره به جای اینکه بغلش کنه میره بیرون، رو به بقاله داد میزنه هوووورا !

قبلا" برق میرفت بابامون سر فحش رو میکشید به اداره برق، الان برق میره خوشحال هم میشه و خدا رو شکر میکنه !

قیمت نون سنگک با ویندوز سون(۷) یکیه !

رفتم نمایندگی سایپا به مسؤولش میگم فرمون ماشین زیاد صدا میده، چه کار کنم؟بهم میگه صدای ضبط رو زیاد کن!

دوطرف لکسوزش زده: عاقبت فرار از مدرسه... !

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۰ ، ۰۹:۰۸
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - پندهای دکتر علی شریعتی (فرهنگ و اجتماعی)

مهربان باش

مردم اغلب بی انصاف ، بی منطق و خود محورند ، ولی آنان را ببخش .

اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند ، ولی مهربان باش .

اگر موفق باشی دوستان دروغین و دشمنان حقیقی خواهی یافت ، ولی موفق باش.

اگر شریف و درستکار باشی فریبت میدهند ، ولی شریف و درستکار باش .

آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند ، ولی سازنده باش .

اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند ، ولی شادمان باش .

نیکی های درونت را فراموش می کنند ، ولی نیکوکار باش .

بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.

ودر نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم.

۰ نظر ۰۳ آذر ۹۰ ، ۲۰:۲۱
جواد مالدار

آیا تا به حال به مفهوم ضرب المثل های رایج جامعه فکرکرده اید؟ و اینکه ازکجا نشأت گرفته اند و آغاز آنها کجا ممکن است باشد... حتما" اظهار این جمله که: خر ما از کره گی دم نداشت ، را به مراتب شنیده اید و شاید خودتان هم گفته اید. لذا به همین تناسب "یک داستان زیبا" نقل میکنیم و امیدوارم از خواندن آن لذت ببرید...

یک داستان زیبا

مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده.

مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت کرد ( زور زد). دُم از جای کنده آمد. فغان ازصاحب خر برخاست که « تاوان بده! »

مرد به قصد فرار به کوچه‌ای دوید، بن بست یافت. خود را به خانه‌ای درافگند. زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بارحمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد).

خانه خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه‌ای فروجست که در آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی، پدر بیمارش را به انتظار نوبت، در سایۀ دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. «پدرمُرده» نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست.

مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد. او نیز نالان و خون ریزان به جمع متعاقبان پیوست.

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ قاضی افگند که «دخیلم» (پناهم ده)؛ مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارۀ رسوایی را در جانب داری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند.

نخست از یهودی پرسید. گفت: این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم. قاضی گفت: دَیتِ مسلمان بر یهودی، نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد.

جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است. حکم عادلانه این است که پدر او را زیرهمان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!

و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیۀ سی دینار جریمۀ شکایت بی‌مورد محکوم کرد.

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت: قصاص شرعاً هنگامی جایزاست  که راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالی می‌توان آن زن را به حلال، در فراش (عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. پس طلاق را آماده باش!
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید.

قاضی آواز داد:هی!  بایست (وایستا)، که اکنون نوبت توست. صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد کرد: مرا شکایتی نیست. می روم مردانی بیاورم تا شهادت دهند که خر من از کره‌گی دم نداشت.

۰ نظر ۲۴ شهریور ۹۰ ، ۱۱:۰۸
جواد مالدار

گاهی مطالب ارزنده و قابل تأمل از نظرمان میگذرد که کاملا" با محتوای آن موافقیم و هنگام خواندن آن مطلب سر تأیید تکان میدهیم و مشتاقیم که به نحوی آن را اطلاع رسانی کنیم تا دیگران هم از مضمون آن مطلع شوند. لذا امروز نوشته ای با عنوان فوق پیرامون مبحث "مدیریت" خواندم که مطالعه و بازبینی آن را برای شما - حتی اگر تکراری باشد - خالی از لطف نمیبینم...

بینش تصمیم گیری خوب

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.

سؤال:

اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟

بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور .... ؟ 

در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.

این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره ، جامعه در سیاست و به خصوص در یک جامعه دموکراتیک اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند.

کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد.

اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود.

مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند.

گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است.

زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار. با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید.

به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست ...

و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!

۰ نظر ۰۵ مرداد ۹۰ ، ۱۹:۵۶
جواد مالدار
زلال که باشی، آسمان در توست... - بچه (اجتماعی)

...
2


بچه آلمانی غر می‌زند و نمی‌خواهد از مغازه بیرون برود. پدر به او می‌گوید که راه خروج را بلد نیست و از بچه می‌خواهد خروجی را نشانش بدهد. بچه یورتمه کنان بطرف در می‌رود و خوشحال است. احساس می‌کند کار مهمی انجام می‌دهد.  

بچه جهان سومی غر می‌زند و نمی‌خواهد از مغازه بیرون برود. او را بزور و کشان کشان بیرون می‌برند. بچه زِر می‌زند .

بچه شرقی غر می‌زند و نمی‌خواهد از مغازه بیرون برود. قربان صدقه‌اش می‌روند و وعده شکلات و بستنی می‌دهند. بچه رشوه را قبول می‌کند. همچنان غر می‌زند و از مغازه خارج می‌شود. مشغول چانه‌زدن بر سر تعداد بستنی است.  

 

3


بچه آلمانی در مدرسه دعوا کرده‌است. داستان را برای مادر تعریف می‌کند. مادر گوش می‌دهد، اما عکس‌العملی نشان نمی‌دهد. 

بچه شرقی در مدرسه دعوا کرده ‌است. داستان را برای مادر تعریف می‌کند. مادر درحالیکه سعی دارد باقیمانده غذا را از لای دندانش بیرون بکشد، گوش می‌دهد. به بچه می‌گوید: "اون فقیره. واسه همین بی‌تربیته. تو باهاش بازی نکن!" و من غرق در منطق و فراست مادر شده‌ام!

 

۴

بچه آلمانی بستنی می‌خورد. مادر به او دستمال می‌دهد تا دهانش را پاک کند. 

بچه جهان سومی بستنی می‌خورد. مادر دور دهانش را پاک می‌کند.  

 

۵


بچه شرقی زر می‌زند. مادر دعوایش می‌کند. پدر به مادر می‌توپد که بچه را دعوا نکن.
بچه لگدی حواله پدر می‌کند. مادر می‌خندد. پدر بچه را دعوا می‌کند.  
بچه جهان سومی زر می‌زند. باز هم به او وعده و رشوه می‌دهند. 

بچه آلمانی کلاً زیاد زر نمی‌زند. 

 

۶

بچه آلمانی زمین خورده‌است. بلند می‌شود و به بازی ادامه می‌دهد. 

بچه ایرانی زمین خورده ‌است. مادر توی سرش می‌زند و "یا امام ..." می‌گوید.

بچه را بلند می‌کند و مثل کیسه سیب‌زمینی می‌تکاند. بچه می‌ترسد و جیغ می‌کشد. مادر گونه می‌خراشد. هر دو مفصل هوار می‌کشند. بعد بچه می‌رود بازی کند. مادر آینه در‌می‌آورد تا آرایشش را کنترل کند.



۷

در مطب دکتر حوصله بچه آلمانی سر رفته‌است. مادر از کیفش کاغذ و مداد‌رنگی بیرون می‌آورد. بچه مشغول می‌شود. 

در مطب دکتر حوصله بچه جهان سومی سر رفته ‌است.

مادر کاغذ و مداد رنگی ندارد. یک صورتحساب از کیفش درمی‌آورد. یک خودکار ته کیفش پیدا می‌کند. اول کلی "ها" می‌کند و نوک زبانش می‌زند تا بنویسد. بچه دو خط می‌کشد. رنگ ندارد و جذبش نمی‌کند. از جایش بلند می‌شود تا دور اتاق چرخی بزند.

مادر مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده‌ باشد لاینقطع می‌گوید "نرو، نکن، نگو، دست نزن، بیا، حرف نزن، آروم باش، ول کن، به پدرت میگم ...". اعصاب همه خرد شده ‌است. دلت می‌خواهد بلند شوی و دو دستی بکوبی توی سر مادر شرقی!  

..............

پانوشت: البته بسته به موقعیت و کشوری که در آن زندگی می‌کنید، بجای شرقی و جهان سومی می‌توانید ایرانی، ترک ، عرب ، پاکستانی و آمریکای لاتین ... بگذارید.

۰ نظر ۰۹ تیر ۹۰ ، ۰۵:۵۳
جواد مالدار