من از بی قدریِ خارِ سرِ دیوار، دانستم
که ناکس، کَس نمیگردد بدین بالا نشستنها
من از بی قدریِ خارِ سرِ دیوار، دانستم
که ناکس، کَس نمیگردد بدین بالا نشستنها
میخی افتاد،
بخاطر میخی نعلی افتاد،
بخاطر نعلی اسب افتاد،
بخاطر اسبی سواری افتاد،
بخاطر سواری جنگی شکست خورد،
بخاطر شکستی، مملکتی نابود شد،
و همهء اینها بخاطر کسی بود که میخ را خوب نکوبیده بود.
.
.
.
و این واقعیت جامعه است.
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ، تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی برآنند کاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
شبِ مرگ، از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
چو روزی زِ آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من هستی آغوش وا کن
« دکتر مهدی حمیدی »
" به کجا چنین شتابان؟ "
گَوَن از نسیم پرسید.
" دلِ من گرفته زینجا "
هوسِ سفر نداری،
" زغبارِ این بیابان؟ "
همه آرزویم، اما
چه کنم، که بسته پایم؟
" به کجا چنین شتابان؟ "
" به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم."
" سفرت به خیر! اما
تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها، به باران
برسان سلام ما را."
«محمدرضا شفیعی کدکنی»